از سرما چلمبه شدم زیر پتو .با بارون دیشب هوا دوباره سرد شده

امروز فقط دلم می خواد بنویسم .حوصله ادما و حرف زدن با اونا رو ندارم .

اگه اونا اصرار نمی کردن منم اجازه نمی دادم که بیاد 

دلم راضی نبود بیاد .میدونستم اگه رازهای زندگیمو بفهمه نظرش در مورد من تغییر می کنه 

این چند روز حالم یه جوری شده .تمام فامیل فهمیدن اومده و بعد گفته نه.دوباره همه سکوت می کنن .ولی از چشمهاشون پیداست دچار عذاب وجدان شدن .

به من چه .مقصر نه گفتن همین فامیل گرامی بودن 

دروغ چرا خوشحال شدم گفت نه . کینه ای به دل ندارم

ولی چون باعث شد یه عده وجدان درد بگیرن خوشحالم 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها